یک روز دیدم یک بچهزنبور
افتاده در حوض هی میزند زور
هی آب میرفت توی دهانش
بند آمده بود طفلک زبانش
مثل کف آب بر روی دریا
زنبور میرفت پایین و بالا
گفتم که باید کاری کنم زود
با هرچه دارم با هرچه که بود
یک برگ دیدم روی موزاییک
مانند قایق کج بود و باریک
شد قایقی خوب آن برگ زیبا
زنبور آمد از برگ بال
طیبه ثابت